امروز: جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ [2024/11/22]
ما را در فیسبوک دنبال کنید ما را در توییتر دنبال کنید ما را در گوگل پلاس دنبال کنید خروجی RSS جستجوی پیشرفته سایت پیوندهای سایت
کد خبر: 1546 تاریخ انتشار: دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۲ ساعت ۷:۴۲:۱۰ بعد از ظهر نسخه چاپی

ابراهیم حاتمی کیا از خاطرات نگفته جنگ گفت؛

خدا کند در بستر عافیت نمیرم/ وقتی از ما انتخاب را بگیرند از شعور انسانی دور می‌شویم

خبرایران: ابراهیم حاتمی کیا کارگردان سینما گفت: خدا نکند که من در بستر عافیت بمیرم. در قنوت سحر همیشه می‌گویم که اصلا قرار ما این نبود و چاره‌ای نیست ما بازماندگان قطعا به چیزهای دیگری هم مشغول می‌‌شویم این را رد نمی کنم مثل خود شماها . شماها هم همه از ذریه آدم هستید. اما وقتی از ما انتخاب را بگیرند از شعور انسانی دور می‌شویم.
خدا کند در بستر عافیت نمیرم/ وقتی از ما انتخاب را بگیرند از شعور انسانی دور می‌شویم

به گزارش خبرایران، ابراهیم حاتمی کیا عصر امروز 7 بهمن ماه در میان فرزندان شهدا سکوت خود را شکست و به طور مفصل از خاطرات دورات دفاع مقدس و همچنین ساخت فیلم چمران گفت.

متن کامل سخنان ابراهیم حاتمی کیا در این مراسم بدین شرح است: از خود همین فضا برای صحبت کردن در این شب عزیز الهام می گیرم. شاید این خاطره‌ای که می‌خواهم بگویم تکراری باشد، اما اجازه بدهید من باز هم آن را تکرار کنم. در جریان عملیات بدر، ما برای فیلمسازی به منطقه‌ای در هویزه رفته بودیم. هوا و فضا بسیار زیبا و خوش بود. آسمان آبی بود و از دور که نگاه می‌کردی همه چیز تصویری و روشن بود. من از قایق پیاده شدم به عنوان مسئول یک تیم فیلمبرداری و حرکت کردم به سمت جایی که می گفتند خط بچه‌ها آنجاست. همه چیز قشنگ و زیبا و حتی من صدای بلبل‌های وحشی آنجا را هم هنوز به خاطرم هست که منظره‌ای که ما از دور می‌دیدیم را بسیار شاعرانه و زیبا می‌کرد.هیچ صدای انفجاری هم نبود و کسی که نمی‌دانست در آن منطقه جنگ است خیال می‌کرد که واقعا چه منظره طبیعی شگرفی.

صد متر، دویست متر حرکت کردم تا به دشتی بسیار زیبا رسیدم که چشم‌انداز زیبایی را جلوی افق دیدمان قرار می‌داد. آسمان آبی بود و اگر قرار به عکسبرداری بود، عکس قشنگی از آب درمی‌آمد، کم کم دیدم که ستون هایی دورادور به اندازه نقطه‌هایی کوچک به این سمت می آیند. شروع کردم به فیلمبرداری، باز هم منظره خیلی زیبا و قشنگ بود. نقطه‌ها به تدریج نزدیک و نزدیک‌تر می شدند و می‌توانستم آدم‌ها را تشخیص بدهم. عده‌ای زخمی بودند و عده ای هم در حال کمک به آنها. تا به ما رسیدند. اولی تا ما را دید رو به دوربین گفت: دیرآمدی برادر؛ الان چه وقت آمدن است. دومی هم آمد و گفت: بهت توصیه می‌کنم جلوتر نروی. دیگری گفت: جرات نداشتید در شب عملیات بیایید، الان آمدید؟ ما جلوتر می رفتیم و حرفهایی این رزمنده‌ها را می‌شنیدیم که بعضی نیش بود و بعضی نوش. کم‌کم، داشت تصویری واقعی از جنگ به من منتقل می‌شد و هولی به جان همه ما افتاده بود.

کم کم صدای آتش به ما نزدیک شد و یک هلی‌کوپتر سنگین عراقی را با آن عظمت دیدیم که آمد بالای سر ما و خیلی راحت شروع کرد به تیراندازی. بچه ها با ضدهوایی می زدند اما اثر نمی‌کرد. من هم اول شروع کردم به فیلم گرفتن از هلی‌کوپتر اما بعد دیدم که فایده ندارد و این هلی‌کوپتر افتادنی نیست و رها کردم.

دشت خلوت بود و فضایی هم برای پناه گرفتن نداشت. یک لحظه حس کردم که هلی‌کوپتر مماس به سمت ماست و بعد خیلی سریع دیدم آتشی از هلی‌کوپتر رها شد. گمان کردیم ما را می‌خواهد بزند و در یک لحظه همه فرار کردیم و پراکنده شدیم. راکت بزرگی بین ما فاصله انداخت و زمین را شخم زد بدون اینکه راکت را ببینم می‌دیدم که زمین در حال شخم خوردن است. راکت نترکید؛ اما صدای نعره شخم زدن آن می آمد. من حیرت زده نگاه می کردم و این نقطه عطف ورود من به میدان جنگ بود. اینکه جنگ به این زیبایی هم نیست و روی دیگری هم دارد.

بعد از این اتفاق بین بچه ها حرف افتاد، یکی می گفت برویم جلو و یکی می گفت عقب‌نشینی کنیم و نهایتا به این نتیجه رسیدیم که جلو رفتن فایده ای ندارد. برگشتیم به دژی که آنجا را ترک کرده بودیم. آنجا دیگر خیلی واضح گلوله های رسام سرخی دیدیم که به سمت ما می آمدند. کاملا شفاف و واقعی و فضا خیلی تصویری شده بود. در آن میانه سربازی بلند شد که سرک بکشد که ببیند کجاست که گلوله‌ای به طرز واضحی به او خورد، او دوباره بلند شد و دوباره تیر به او خورد و دوباره و دوباره. من از نزدیک نگاه می‌کردم و باورم نمی شد که جلوی چشمم چنین تصویری رخ داده. سرانجام بچه ها او را کشیدند پایین.

عقب نشینی شروع شد و به موازات یک دژ عقب می‌رفتیم من بودم و دستیار فیلمبردارم و صدابردار و پسرعموی من، عباس که عکاس جنگ است.

در جایی که عقب نشینی می‌کردیم حالتی وجود داشت که باید به دفعات از آن رد می‌شدیم و در امتداد و مماس با تیراندازی قرار می‌گرفتیم. گل زمین هم حرکت را به شدت سخت می کرد. از اولی که می‌خواستیم رد شویم؛ پسرعموی من رد شد و جلوتر از من رفت و من با خود گفتم که معلوم است که من رد نشوم و گلوله حتما به پس کله من می خورد، اما زنده ماندم و رد شدم. اما کم کم رد شدن از هر کدام از آن معبرها برای من ترس وحشتناکی به وجود آورده بود. همه موضوع 5 ثانیه هم بیشتر طول نمی‌کشید اما من تشییع جنازه خودم را هم می‌دیدم، تنها بچه ام را می‌دیدم. این باز من رد شدم از معبر بعدی و محمود عقب ماند و این بار حس می‌کردم زن‌عموی من، من را دیده است و به سراغ من آمده است و می گوید چرا او را تنها گذاشتی و رهایش کردی.

به تدریج جلو می‌رفتیم تا آتش خمپاره ها آنقدر قوت گرفت که پناه بردیم به سنگری که تا دیشب برای عراقی‌ها بود. داخل سنگر شدیم و دیدیم که عراقی‌ها دیشب در داخل آن خرابکاری هم کرده‌اند و باید فقط دور این سنگر بنشنیم. دور سنگر نشستیم در سکوت محض که ناگهان سکوت ما را سربازی شکست. که گفت من نمی‌توانم به اسرائیل بروم. و بعد شروع کرد با خود حرف زدن که چه گونه اصلا ویزا بگیریم و نمی‌شود و از این حرف‌ها. تا مدتی کسی صدایش درنیامد تا بالاخره یکی پرسید برادر اصلا اسرائیل چرا می‌خواهی بروی؟ گفت من بیسیمچی‌ام و دیشب بیسیم‌ام را آنجا گذاشتیم و فرمانده ما می‌گوید این نوع بیسیم‌ها آمریکایی اند و فقط از اسرائیل می شود آن ها را خرید و من حالا چه طوری برم اسرائیل؟

صدایی از بیرون آمد که آرپی چی زن ها بیایند بیرون. این بنده خدا آرپی جی زن گروه ما نشسته بود و بیرون نمی‌رفت و نشنیده می‌گرفت تا بالاخره یکی به او گفت برادر بیرون شما را می‌خواد، و آرپیجی‌زن رو کرد به او و آرپی‌جی اش را به او داد و گفت بیا برو، اگر می‌توانی برو خودت.

از بیرون خبر می‌آمد و لحظه به لحظه آتش قوی‌تر می شود. اما ما می‌شنیدیم که سرداری به اسم عباس کریمی فریاد می زند و آرپی جی‌های به زمین افتاده را پیدا می کند و تانک ها را می زند و هر کس به او می‌گوید بیا عقب نشینی کن. فقط می‌گوید بچه هام بچه‌هام.

آمدیم جلوتر و رسیدیم به قایق‌ها و خوشحال از این‌که توانستیم زنده بمانیم. زمین گلی بود و اذیت می کرد، در حال عبور بودیم که یکهو یکی پای من را گرفت. برگشتم و دیدم کسی است که نیمی از بدنش در آب و نیمی بیرون است پای من را به قوت چسبیبده و بچه ها هم دارند رد می شوند پرسیدم برادر چه کار داری. حرفی نمی‌توانست بزندصورتش سفید سفید در اوج معصومیت. من اگر بخواهیم یک پری دریایی مردانه را تمثیل کنم به او اشاره می‌کنم.آمده بود من را به امتحان بکشد. پای من را ول نمی کرد و آدم ها داشتند می‌رفتند و خمپاره ها قوت می‌گرفتند.می دانستم استمداد جان می‌کند، اما چاره‌ای نداشتم. شروع کردم انگشتانش را نرم نرم باز کردم، سعی می کردم بدون اینکه فشاری به آنها بیاید پای خودم را نجات بدهم. گفتم من می روم به امدادگرها می‌گویم که بیاید کمک.

همچنان لازم می‌دانم بگویم جای دست آن عزیز، هنوز روی پای من چسبیده است و از من جدا نمی شود.

عزیزان ما همان موقع هم قرارمان بر این نبود. عشق سینما ما را به این عالم نکشیده بود. علاقه داشتیم اما مساله ما سینمای صرف نبود احساس من این بود که باید همین حرفها را بزنم.

همین ساختمانی که داخلش هستید ساختمان سپاه تهران بود و من دم همین در کشیک‌ها دادم از اینجا به ماموریت ها رفتم و کلی خاطره دارم از این ساختمان.

دیدم در حرفها و محبت‌هایی که می کنید حرمت نگه می دارید و با اشاره ظریفی از برخی فیلم ها می گذرید. اما من باید بگویم که هنرمند و اهل هنر اگر به اجبار بیفتد برای آنچه باید بگویند آن اثر دیگر اثری خوب نمی‌شود. من هم مثل همه شما در این جامعه زندگی می کنم طغیان بشریت را علیه خداوند می بینم و آزارم می‌دهد و از آنچه طغیان بشریت علیه خداوند می‌نامم در «دعوت» از آن سخن می‌گویم. برخی می گویند تو فقط از جهاد و باروت و خون بگو اما من این طغیان را می بینم و نمی‌توانم از آن بگذرم. من باید از جوان ها بگویم باید گزارش یک جشن بسازم و این گزارش در تاریخ این ممکلت بماند، ممکن است خیلی‌ها هم خوششان نیاید.

آقای کشوری امیدواریم زنده بمانم و فیلم شما را از پدرتان ببینم و چه کسی بهتر از شما.خودتان وارد شوید.

این نشست خیلی دیرهنگام شکل گرفته است ، اما من بیگناهم. من با تک تک شما ارتباط داشتم به انواع مختلف. ولی نگهبان بالای سر شما، بنیاد شهید وقتی که می‌خواهد خیلی از حرف‌های انقلابی و آرمانی در لایه‌های تکراری و دیکته شده و کلیشه شده طرح شود این امکان را از من می‌گیرد. من فکر می‌کنم که آرنولد شوایتزنگر هم باشم کم می‌آورم. البته باید بگویم که بحثم سیاسی نیست و نمی دانم الان اصلا رئیس بنیاد شهید کیست.

من خیلی جسارت کردم و فیلم چمران را ساختم، اما باید بگویم که این فیلم صرفا فقط در مورد چمران نیست. واقعا واقعیت آن ماجراها انقدر غلیظ و پیچیده است که ما یا اصلا حرف نمی زنیم یا اینکه اصلا گفتنی نیست. اما من تیرم را رها کردم و «ما رمیت اذ رمیت» و بقیه اش را نمی‌دانم چه اتفاقی بیفتد.

من را دعا کنید. خدا نکند که من در بستر عافیت بمیرم. در قنوت سحر همیشه می‌گویم که اصلا قرار ما این نبود. هر وقت از این ساختمان خارج می شدیم با پیکانی که دست ما بود به این قصد می رفتیم که برنگردیم و به خیل این کاروان می پیوندیم. اما چاره‌ای نیست ما بازماندگان قطعا به چیزهای دیگری هم مشغول می‌‌شویم این را رد نمی کنم مثل خود شماها . شماها هم همه از ذریه آدم هستید. اما وقتی از ما انتخاب را بگیرند از شعور انسانی دور می‌شویم.

ما نسل انتخاب گری بودیم و این راه را انتخاب کردیم. دعا کنید من وقف این عالم باشم و اما وقت این عالم بودن فقط باورت و جنگ نیست که دعوت جنگی ترین فیلم من است در شکلی که من به آن اعتقاد دارم.

من اعتقاد دارم که جنگ سلسه خوبان است و اگر اختلافی هم هست از جنس ابوذر و سلمان است. دیدم که خطاهایی هم بوده اصلا این ها را رد نمی کنم اما این نسلی که دست خالی در بین المقدس بود و گردان وارد منطقه می شد بدون اسلحه و فرمانده‌شان با آنها اتمام حجت می کرد که می توانید برگردید و کسی برنمی‌گشت آدم‌هایی واقعی در تاریخ این مملکت بودند. رفتند این بچه ها و عملیات دفاع مقدس را با آن غربت و دست خالی فتح کردند.

امیدوارم خدا به من این اجل را بدهد که سر صحنه ای بمیرم که شرمنده نباشم. انشاا.. که دعای خیر شما پشت سر من باشد و نفس شما مطهر کند مسیری را که من می روم.

آخرین اخبار
© استفاده از مطالب تنها با ذکر منبع (خبرایران) مجاز می باشد.
طراحی، تولید و اجرا: دلتاوب